محل تبلیغات شما



سری داستانهای خاله زینب (عطر بوی سیب ) روز جمعه بود و مدارس تعطیل پدرم یک جعبه سیب درشت و اب دار به منزل اورد و وقتی تو اشپزخانه زمین میگذاشت به مادرم گفت که سیب ها را سفارش داده بودم از حاتم قلعه اورده اند بسیار اب دار و خوشمزه و ترد است واقعا همینطور بود بوی عطر سیب همه جا را پر کرده بود و اشتهای ادم رو قلقلک میداد ما بچه ها به طرف جعبه رفتیم و هر کدام سیبی زیبا انتخاب کردیم و بعد شستن مشغول گاز زدن شدیم موقع خوردن سیب یاد خاله زینب افتادم خوبه چند تا
سری داستانهای خاله زینب عید غدیر عید بود مدارس تعطیل و وقت خوبی بود برای جمع شدن دور خاله زینب تو کوچه که به طرف خونه خاله میرفتم در یکی یکی دوستا رو زدم و خبرشون کردم برای جمع شدن و گوش کردن به خاطرات خاله یکجورایی معتاد حرفهای خاله زینب شده بودیم و هر روز برای رفتن کنار خاله زینب عجله داشتیم اونروزها عید غدیر خونه سیدها میرفتیم پول سیدی میگرفتیم و شیرینی میخوردیم مامان اماده شده بود که بریم عید دیدنی ولی من اصرار داشتم اول خونه خاله زینب و خلاصه موفق شدم
از سری داستانهای خاله زینب بیرون پنجره جن داره ۸ عصر بود همسایه ها به بهانه خیاطی تو بالکن خونه ما جمع شده بودن و من با چای و اب نبات تخته ایی که با شکر درست کرده بودم و توش اب لیمو و کنجد ریخته بودم ازشون پذیرایی کردم تو حیاط الو قرمز و سیب داشتیم که جمع کردم و تو حوض شدم و برا پذیرایی از مهمانها وسط محفل گذاشتم جمعی صمیمی و پر از شادی تو این صحبت کردنهای زنونه حرف رسید به جن و زندگیشون تو خونه های قدیمی و خانمها شروع کردن تو حمام قدیمی لطف اباد شبها که
از سری داستانهای خاله زینب( پیکار با بیسوادی ) ۷ امروز میخوام براتون از نامه های عاشقانه ایی بگم که خودم مینوشتم و خودم میخواندم دقیقا مثل خیلی قدیمها که یک ملا تو شهر داشتیم که با سواد بود هر کس نامه میخواست ده شاهی میگرفت نامه مینوشت و بعد امدن جواب ده شاهی میگرفت میخوند .شهربانو خانم اقای صمدی همسایه ما بود خانم بسیار مهربان و فهمیده هر جا خبر خوبی بود به من هم میگفت اون روز به منم اطلاع داد زینب جان میخوای خوندن نوشتن یاد بگیری با اشتیاق گفتم بله به
از سری داستانهای خاله زینب عید قربان با کنار زدن چادر سنگین جلو اتاق و وارد شدن به داخل اتاق و ادای سلام بلند به خاله زینب و شنیدن جواب سلام دختر مهربانم پس بقیه کو گفتم خاله یکم زودتر امدم برات گوشت قربوونی اوردم خدا به من یک داداش داده اسمش رو مجید گذاشتیم وبابا گوسفند قربانی کرده مادربزرگم این گوشت رو هم برای شما داد خاله خندید گفت من که نمیتونم بپزم ببر بده به مادر بزرگت بگو برام بپزه گفتم چشم حالا بگو چی دوست داری بپزه خاله گفت خیلی دوست دارم یک یخنی
یک خاطره جالب و خنده دار دارم که براتون میگم یکی از روزها که همگی تو ویلا مینا کنار هم بودیم منظور از همگی من و مینا و همسرش و فیروزه و محمد جواد و لیا و مهسا جان و اقا بهنام تصمیم گرفتیم بریم قائمشهر برا گردش تو یکی از خیابانهاش چشممون به یک گلخانه و گلفروشی افتاد مینا گفت شمعدانی میخوام رفتیم داخل کلی با گلهای قشنگ اون بنده خدا عکس گرفتیم طبق معمول که همیشه برا کمک پیشقدم هستم دوتا گلدونی که مینا گرفته بود برداشتم بچه ها گفتن وایستا مادر ما برمیداریم من
Gisoo Alikhah: از سری داستانهای خاله زینب گنج سیاه و سفید باز روز دیگه تکرار اتفاقات پیش درامد قصه های خاله زینب جارو کردن زمین نمناک تنها اتاق خاله زینب و گذاشتن چای عصرگاهی و چیدن پیتهای حلبی دور تخت چوبی روسی بلند جایی که خاله زینب دراز کشیده بود و گاهی شانه کردن موهای خاکستری بسیار بلند خاله و بافتن انها گاهی برای ایجاد ذوق در روزهای بهاری گذاشتن گل محمدی گوشه چهارقد مرمر سفیدش چقدر عطر این گل رو دوست داشت امروز کاسه سفالی ابی کوچک بدست داشتم مرحمتی
Gisoo Alikhah: سری داستانهای خاله زینب شکوفه عشق در زندگی زینب وارد اتاقش شدیم بوی نم همه جا رو گرفته بود از گوشه سقف چک چک اب می امد بیرون از اون پرده چند لایه پارچه ایی کلفت باران می بارید و کمی سرد بود . لباسم کم بود و قطرات باران از تن پوش نازکم عبور کرده نسیم باد تنم را مور مور میکرد جلو بخاری هیزمی که تقریبا خاموش شده بود و نیاز به اضافه کردن هیزم داشت استادم و دو تا کنده بزرگ را داخلش گذاشتم خاله میگفت یک کم نفت هم از بالای بخاری بریز البته بریز رو
از سری داستانهای خاله زینب چرخ خیاطی زمانی که هر روز یک جا کار میکردم تو خونه خانمی میرفتم که خیاط ماهری بود وبرای مردم شهر لباس میدوخت و من بعد کار خونه میرفتم کنارش و پس دوزو اتو انجام میدادم خیلی از این کار لذت میبردم تو اون مدت که پبشش بودم انگار دلش برام سوخته بود و برا همین فوت و فن الگو کشی و خیاطی رو کامل یادم دادن من خیاط خوبی شده بودم و همیشه از لطفی که در حقم کرده بود ممنونش بودم و ازش به نیکی یاد میکردم .

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

همس الحنان