محل تبلیغات شما
یک خاطره جالب و خنده دار دارم که براتون میگم یکی از روزها که همگی تو ویلا مینا کنار هم بودیم منظور از همگی من و مینا و همسرش و فیروزه و محمد جواد و لیا و مهسا جان و اقا بهنام تصمیم گرفتیم بریم قائمشهر برا گردش تو یکی از خیابانهاش چشممون به یک گلخانه و گلفروشی افتاد مینا گفت شمعدانی میخوام رفتیم داخل کلی با گلهای قشنگ اون بنده خدا عکس گرفتیم طبق معمول که همیشه برا کمک پیشقدم هستم دوتا گلدونی که مینا گرفته بود برداشتم بچه ها گفتن وایستا مادر ما برمیداریم من

سری داستانهای خاله زینب (بوی عطر سیب )

سری داستانهای خاله زینب (عید غدیر )۹

سری داستانهای خاله زینب (جن ) ۸

مینا ,تو ,گرفتیم ,یک ,گلخانه ,برا ,یکی از ,با گلهای ,گلهای قشنگ ,کلی با ,داخل کلی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شهید محمد ناصر اشتری طلق مه شکن کاپرا طلق چراغ روی آینه کاپرا